آخیشششششششششششششش راحت شدم ...
از این شعر خیلی خوشم میاد امیدوارم شما هم خوشتون بیاد ....
پشت دریاها
قایقی خواهم ساخت ،
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند .
قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید ،
هم چنان خواهم راند
نه به آبی ها دل خواهم بست
نه به دریا _ پریانی که سر از آب به در می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان
هم چنان خواهم راند
پشت دریاها شهری است
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است
بام ها جای کبوترهایی است
که به فوراره ی هوش بشری می نگرد
دست هر کودک ده ساله شهر ، شاخه ی معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرد
که به یک شعله ، به یک خواب لطیف
خاک ، موسیقی احساس تو را می شنود
وصدای پر مرغان اساطیر می آید در باد
پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه ی چشمان سحرخیزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند
پشت دریاها شهری است
قایقی باید ساخت
سهراب سپهری
یه کم طولانی شد اما ارزشش و داشت ....